سکوت...
سلام به رفقای بامعرفت که مارو هیچ وقت تنها نمیذارن.دم همتون گرم.به خاطر غیبتمون مارو ببخشین.ماه تیکه رو نمیدونم ولی من خودم این دو سه هفته سرم خیلی شلوغ بود.وقت نمیکردم به نت سر بزنم.پوزش
داشتم دنبال یه موضوع برای آپیدن می گشتم.ولی هرچی به این مغز مبارک فشار آوردم اتفاقی نیفتاد.نشد که نشد.
خاطره-داستان-طنز-شعر-عکس؟؟؟؟؟
هم چنین گور بابای هر چی عشق و دوست داشتنه.دیگه از هر چی آپ عشقولانه هست خسته شدم.
حس هیچ کدوم از اینا الان در دسترس نمی باشد.لطفا بعد مراجعه فرمایید.
تورو حدا عصبانی نشین.قصد سرکار گذاشتنتونو ندارم اما هیچی به ذهنم نمیرسه.خب چیکار کنم؟؟
فهمیدم...
ساعت 12 شبه.همه خوابیدن و شهر امن و امانه.البته همه به جز تو.تازه از حموم برگشتی.چقد خوابت میاد.لباساتو می پوشی و میری رو تختت که بخوابی.انقد خسته ای که سرو رو بالش گذاشتی رفتی. یه دفعه با صدای زنگ تلفن از خواب می پری.دور و برتو نگاه میکنی.همه جا تاریکه پس هنوز صبح نشده.یعنی کیه که نصفه شب زنگ زده؟بابات گوشیو برمیداره.چون تو اتاقتی فقط میتونی صداشونو بشنوی. پس گوشاتو تیز میکنی.حتما چیز خیلی مهمیه که اونی که زنگ زده نمیتونسته تا صبح صبر کنه.
بابات:الو...بله...بفرمایید...کی؟...(فقط سکوت و سکوت و سکوت)
مامان:کی بود؟چی گفت؟چی شده؟(درست در لحظه حساس بابا صداشو برد پایین و تو نفهمیدی چی شده اما...)
یه دقیقه سکوت...و بعد تنها صدایی که میشنوی صدای ضجه ها و ناله های مامانته که داره فقط یه اسمو با گریه تکرار میکنه.اگه اون اسم اسم یکی از بهترین عزیزات باشه اسم یکی باشه که همیشه اونو الگوت قرار می دادی.اسم کسی باشه که هیچ وقت تولدتو فراموش نمیکرد.اسم یه فرشته پاک بود و تو فرصت درست شناختنشو نداشتی اون وقت چه حالی بهت دست میداد؟ بی اختیار اشک از چشمات سرازیر میشد.مامانت میومد بالا سرت ببینه خوابی یا بیدار که با چشمای خیست روبرو می شد اون وقت جرئت پرسیدن این سؤالو نداشتی که چه اتفاقی واسه اون افتاده.حتی نمیتونستی یه کلمه حرف بزنی.انگار دهنتو بسته باشن.فقط و فقط نگاه و نگاه و نگاه.مامانتم جواب نگاتو فقط با اشک میداد.چه حسی پیدا می کردی؟5دقیقه گذشت و صدای بازوبسته شدن در حیاط ...حالا چرا از جات بلند نمیشی..نکنه به تختت چسبیدی؟آره انگار نمی تونی اصلا تکون بخوری.هنوزم باور نمی کنی.فقط خودتو میزنی.میزنیو میگی بیدار شو بیدار شو از خواب بیدار شو.انقد میزنی که تمام سر و صورتت زخمی وکبود میشه.اما اگه خواب باشی ارزششو داره.اما نه...خواب نیستی.بیدار بیداری و حقیقت داره
.روز ها پشت سر هم میگذره و تو کارت شده فقط دعا کردن برای کسی که اگه مشکلی داشتی بهش میگفتی برات دعا کنه.
چند ماه گذشته،همه به خودشون امید میدن که خوب میشه.بهتر میشه.همه چی دوباره به حال اولش بر میگرده.
اما...
از مدرسه برمی گردی.بابات خونه ست.ناهارتو میذاره جلوت.انگار می خواد یه چیزی بگه اما هی دست دست میکنه.گوشیش زنگ میخوره.انگار تو حرفاش گفت(قبر)نه بابا اشتباه شنیدی. ناهارتو می خوری و مثلا می خوای بری سراغ درس و مشقت .که بابات صدات میکنه.قلبت داره از جا کنده میشه.که یه دفعه میگه:میدونی فوت کرد؟باورت نمیشه.میپرسی مرد؟و بابا شروع میکنه به دلداری دادن ولی تو هیچی نمیشنوی.بغض داره خفه ت میکنه.بابا میگه میخوام برم تشییع جنازه.تو هیچی نمیگی فقط نگاه.جلو بابات خودتو نگه میداری و گریه نمیکنی.وقتی رفت دلت می خواد فریاد بزنی و جیغ بکشی اما نمی تونی.فقط میتونی بی صدا اشک بریزی.هیشکی گریه هاتو برا اون ندیده.هیشکی فکرشو نمیکنه انقد برات مهم باشه.فقط خودت میدونی و خدای خودت.
دو هفته می گذره و می خوای بری هوایی عوض کنی.تو و بابات تو ماشین نشستین که دوباره گوشی لعنتی بابات زنگ می خوره.از ماشین پیاده میشه میره تو خونه.چند دقیقه بعد با مامان برمیگرده درحالی که چشای مامان خیسه.وای خدا بازم؟گور بابای هرچی هوا عوض کردنه.خاله ت تو ماشین میشینه به بابات میگه تسلیت.میری خونه پدر بزرگ پدری همون جایی که می خواستی بریم هوا عوض کنیم.گریه و گریه و گریه.برای اولین بار تو عمرت گریه باباتو میبینی.میری تو خونه عمه ت صدات میکنه و میگه دیدی بی مادر بزرگ شدی؟تو فقط هاج و واج نگاش میکنی.که یه دفعه با یه جنازه تو اتاق روبرو میشی. هیچ وقت جلو کسی گریه نکرده بودیو همیشه خودتو کنترل میکردی.اما این دفعه نشد.پریدی بغل خاله ت و ز دی زیر گریه.
خاله،چرا این اتفاقا فقط برای ما میفته؟چرا اینجوری میشه؟چرا؟
میگه ناشکری نکن.فقط همین و بس.
ازون به بعد دیگه کسی گریه تو ندیده و همه چیو تو خودت ریختی.فقط وقتی تنهایی،وقتی داری نماز می خونی برای خودت گریه میکنی و این سؤالارو از خودت و خدات می پرسی.